مرد ثروتمندی در نزدیکی مسجدی رستورانی ساخت که در ان به مشتریان موسیقی،رقص و مشروب سرویس میشد.شیخ مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و طوفان شدیدی شد و تنها جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
شیخ مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد:اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد،از درگاه خدا نا امید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و شیخ طولی نکشید که صاحب رستوران از شیخ شکایت کرد و تاوان خسارت خواست.
شیخ و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و وقتی که سخنان هر دو طرف را شنید،گلو صاف کرد و گفت:نمی دانم چه حکمی کنم.من هر دو طرف را شنیدم.از یک سو شیخ و مومنانی قرار دارند که به دعا باور ندارند،از سوی دیگر می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد!!!